گنجور

 
نورعلیشاه

ای قفل دل ما را لعل لب تو مفتاح

مفتوح نما باری قفلم ز دل ای فتاح

تا کی ز غمم مرده باشد دل افسرده

مطرب بکف آور دف ساقی بقدح کن راح

آن دف که چو بخروشد افلاک برقص آرد

وآن راح که چون جوشد انجام بود مصباح

مصباح چو روشن شد افلاک برقص آمد

نور و طربی باید گردد بدلم اصلاح

دلرفت چو اصلاحی از فیض دف و راحی

چون جسم شود ساکن در مصطبه ارواح

نورآمد و روح آمد آن گنج فتوح آمد

در بحر چو نوح آمد هم کشتی و هم ملاح

چون نور تجلی کرد در ملک شهود از غیب

شد کنز معانی را کلکش بیان مفتاح