گنجور

 
نورعلیشاه

دوشم بسحر ساقی پر کرد قدحی از راح

زان راح که میبخشد جان در بدن ارواح

از راح وز اقداحت نبود اگر آگاهی

راحست حیات ایدل اقداح بود ارواح

خوردم قدحی چون من زان راح روان افزا

رستم ز خود و گشتم در بحر فنا سباح

کردم چو سراسر طی آنقلزم فانی را

خورشید صفت گشتم در ملک بقا سیاح

اکنونکه شدم باقی هستم بجهان ساقی

هرکس قدحی دارد پرسازمش از آن راح

دارم بقدح راحی وه راح چه خوش راحی

راحی که برافروزد در شیشه دل مصباح

من نور علی باشم والی ولی باشم

سر ازلی باشم بر کنز صفا مفتاح