آن یار که دی از بر من بار سفربست
گویابهلاک من مهجور کمر بست
تا سربرهش هر قدمی فرش نماید
خورشید کمر بست چو آن یار سفربست
۳
از خانه چو او رفت سفر جانب صحرا
با قامت چون سرو و رخ همچو قمر بست
خورشید رخش هر طرف از شعشعه حسن
در دیده نظارگیان راه نظر بست
در رهگذری کان بگذر آمد و بگذشت
از کثرت دلها بقفا راه گذر بست
۶
بس در گذرش چشم تماشا بگشودند
نور نظر خلق بر او راه گذر بست
او رفت و پیش نور دل افکار دعاها
بر یکدگر از رشته خوناب جگربست