نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش دوم » شمارهٔ ۴۰

آن یار که دی از بر من بار سفربست

گویابهلاک من مهجور کمر بست

تا سربرهش هر قدمی فرش نماید

خورشید کمر بست چو آن یار سفربست

۳

از خانه چو او رفت سفر جانب صحرا

با قامت چون سرو و رخ همچو قمر بست

خورشید رخش هر طرف از شعشعه حسن

در دیده نظارگیان راه نظر بست

در رهگذری کان بگذر آمد و بگذشت

از کثرت دلها بقفا راه گذر بست

۶

بس در گذرش چشم تماشا بگشودند

نور نظر خلق بر او راه گذر بست

او رفت و پیش نور دل افکار دعاها

بر یکدگر از رشته خوناب جگربست