سحرگاهان که بگشاده در دوست
تمنا برد ما را تا بر دوست
درآن تاریک شب دیدیم روشن
ز نور حق همه پا و سر دوست
تجلی زار شد طور دل ما
ز خورشید جمال انور دوست
فلک بنشاندش بر سر غباری
که برخیزد ز خاک کشور دوست
مگو از نافه کان قدری ندارد
بپیش طره چون عنبر دوست
حکیما لب ببند از جوهر و کان
که هست از کان دیگر جوهر دوست
چه گوهرها که در راهش فشاندم
چو نور از بهر دیده گوهر دوست