الا ای عندلیب گلشن یار
چه بگشادت که بستی لب ز گفتار
تو بودی آنکه میسفتی شب و روز
ز منقار بلاغت در اسرار
چرا چون غنچه دلتنگی و خاموش
نباشد از گلت برگی بمنقار
کنون کز خرمی گشته خرامان
ز هر سو نازنین سروی بگلزار
گشوده بند برقع شاهد گل
هزارانش شده حیران به رخسار
برافشاند شکوفه نقد هستی
باثمار قدوم گل ز اشجار
تو هم در گوشه گیر آشنائی
سرودی ساز کن از سینه زار
بیا ساقی مکن این پرده پوشی
ز روی دختر رز پرده بردار
چنانم ساغری در کام جان ریز
که نه سرماندم بر جا نه دستار
بتی دارم که هر تاری ز زلفش
هزاران شیخ را گردیده زنار
زبس برخیزم و افتم براهش
نه مستم میتوان گفت و نه هشیار
لب خندان و چشم گریه آلود
شدم در شادی و غم یار و غمخوار
بجز نور علی از کلک معنی
که ریزد این چنین نظم گهر بار