چه بایدم دلِ شوریده درجهان بستن
که راست طاقتِ چندین به صبر بنشستن
اگر ز مطرب و میخانه توبه دادندم
هنوز توبه نکردم ز توبه بشکستن
گدایِ کویِ خراباتیان بُدن به از آنک
به عنف سلطنتی کردن و دلی خستن
به مذهبِ من اگر عارفی تفاوت نیست
ردا فکندن و زنّار بر میان بستن
کمالِ اهلِ تصوّف به چیست میدانی
به معرفت، نه به برجستن و فرو جستن
نتیجه ای ز کراماتِ اولیا آن است
که هم چو مریمِ دوشیزهاند آبستن
نزاریا چه کنی قصه چاره چیست همین
ز خویشتن ببریدن به دوست پیوستن
گرت مقامِ قرار آرزو کند باید
ز استحالتِ دنیا و آخرت رستن