گنجور

 
حکیم نزاری

من کی ام تا گویمت آنِ توام

کافر غیر ار مسلمان توام

این نمی‌دانم ولی می‌دانم آنک

هر چه هست از نور رخشان توام

نفس را در اهتمام من بدار

تا توانم گفت سگ‌بان توم

تیرباران فراغت بس نبود

کشته شمشیر هجران توم

گر شوم مستغرق اندر ذات تو

شاید ار گویم همه آن توام

نه غلط این جا که گوید که شنود

بس که خواهد گفت حیران توام

نیست با ستر و ظهورم هیچ کار

عاشق پیدا و پنهان توام

مو کشان در حلقه مستان کشید

حلقه زلف پریشان توام

گر به آزادی قبولم می‌کنی

بنده مطواع فرمان توام

هر کجا چوگان حکمت می‌برد

در تماشاگاه میدان توام

هر چه می‌دانند دانایان مرا

نیست با آن کار، نادان توام

بیش از این نتوان گفت باز

گوهر اسرار را کان توام