گنجور

 
حکیم نزاری

خراب کرده ی چشمان پر خمار توام

به هم برآمده از زلف تاب دار توام

به چشم مرحمت ای دوست یک کرشمه که دل

ز دست شد ز سر دست پر نگار توم

شبان تا به سحر در میان خون گردم

مگر شبی که میسر شود کنار توم

همین بسم که به فتراک خویش بربندی

اگر سمینم اگر لاغرم شکار توم

از آن زمان که دلم بردی و ندادم جان

ز بس خجالت و تشویر شرمسار توم

منم که گر همه عالم به دشمنی یک روی

به روی کار بر آیند دوست دار توام

هزار بارم اگر بفکنی و برداری

همان نزاری شوریده روزگار توام