گنجور

 
حکیم نزاری

به زخمِ تیرِ ملامت سپر نیندازم

ز رویِ بازی منگر که عشق می بازم

به غیرِ خانه بر انداز هر بنا که نهم

به هرزه بر گذرِ سیل خانه می سازم

خوش است خانه ی ابرو و تختِ پیشانی

چو شه به تخت و چو لشکر به خانه می نازم

کجاست خانه برافکنده ای که غرفه ی چشم

به رویِ او شود از هر که در جهان بازم

ز پوست رگ ‌رگم ار برکشد به ناحق دوست

چو خانه خانه ی چنگش به لطف بنوازم

دمی چو مُهره ی مِهرم به خانه نیست قرار

چو ماه از پیِ خورشید خانه پردازم

به شش جهات در آوازه ی من است و هنوز

برون نمی رود از کنجِ خانه آوازم

منم که خانهی بازیِ عشق دانم نیک

به بازی ای که کنم خانه ها بر اندازم

حدیث همچو نزاری به رمز می گویم

غریب نیست که فرزندِ خانهی رازم