در خیال آبادِ خود بنشسته ام
در به رویِ نیک و بد بر بسته ام
گو مدارِ چرخ هر چون خواه باد
من چو نقطه ثابت و آهسته ام
فارغم از نام و ننگ و صلح و جنگ
هیچ دیگر نیست از خود رسته ام
یافتم از چاهِ ظلمانی خلاص
زان که در حبل المتین پیوسته ام
می نهم مرهم بسی مجروح را
گرچه هم از خویشتن دل خسته ام
می کشد عشق از کنارم در میان
گرچه از دستِ ملامت جسته ام
با نزاری گرچه تنها خوش ترست
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
من زدنیا رخت خود بربستهام
وز جهان دون بکلی رستهام
ز اجتهاد و از تحری رستهام
آستین بر دامن حق بستهام
گفتمش بر حکم تو دل بسته ام
تو طبیب حاذق و من خسته ام
روزگاری شد هوایت جسته ام
هر چه جز یادت زخاطر شسته ام
گر چه خود من کودک نو رسته ام
لیک دست از کامرانی شسته ام
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.