گنجور

 
حکیم نزاری

ز وصلِ تو نفسی بهره بر نداشته ام

بیا بیا که به تو این نظر نداشته ام

شبی به روز نیاورده ام ز فرقتِ تو

که هر دو دیده به خوناب تر نداشته ام

ز حسرتِ شکرت چون مگس دمی نزدم

که هر دو دست به بالایِ سر نداشته ام

تو فارغ از من و بر من شبی به روز نشد

که نالۀ دل و سوزِ جگر نداشته ام

ز عشقِ من همه آفاق را خبر شد و من

ز عشق و عاشقیِ خود خبر نداشته ام

ارادتم به تو بوده ست و در محبّت تو

غمِ بلای قضا و قدر نداشته ام

درین دیار زیارت گهی نمی دانم

که من نرفته ام و دست بر نداشته ام

غمِ نزاریِ مسکین بخور که در همه عمر

به جز غمِ خیر و شر نداشته ام