گنجور

 
حکیم نزاری

هزار شکر که برگشتم از سفر به مقام

به رغمِ دشمنی و دیدم جمالِ دوست به کام

دگر مجاهده غربتم هوس نکند

که در مشاهده دوستان خوش است مدام

چو از قیامتِ روزِ وداع یاد آرم

عرق ز هیبتِ آنم فرو چکد ز مسام

به دردِ دل نظری از پس و رهی در پیش

چنان که بادیه شوقِ عشق بی‌انجام

هزار نامه سیه کرده‌ام به دوده دل

به دستِ باد صبا داده‌ام اُلام اُلام

جفای چرخ و عذابِ سفر مپرس از من

چه گویمت که چه آمد به رویم از ایّام

شکایتی که من از روزگار دارم هم

به روزگار حکایت کنم علی الاتمام

به زور و زاری اگر بی تو باده‌ای خوردم

حلال‌زاده نی ام گر نگفته‌ام که حرام

خمارِ مردم عاشق ز باده ننشیند

که دردِ عشق نگیرد به دُردِ می آرام

به مجلسی که درافتاد می‌ندانستم

که زهر می‌خورم از غصّه یا شراب از جام

به بویِ دوست چنان مست و بی‌خبر بودم

که حاجتِ می و مسکر نبود و عطرِ مشام

سماعِ مطرب و بانگِ نماز فرق نداشت

به گوشِ من که مخالف کدام و راست کدام

به اختیار نزاری دگر سفر نکند

که احتیاط کند مرغِ زخم‌خورده ز دام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode