گنجور

 
حکیم نزاری

هنوز اگرچه جفا دیده می روم ز برش

وفا کنم به دو چشم از میانِ جان به سرش

چنان که تشنه ز آبِ حیات نشکیبد

نمی شکیبم از آن مایلم به خاک درش

گرم به تیرِ جفا خسته کرد باکی نیست

به تیغ باز نگردم ز رویِ چون سپرش

به نفخِ صور چه حاجت مرا که برخیزم

اگر به خاک فرو گویدم کسی خبرش

مهِ دو هفته که باشد که آفتابِ منیر

روا بود که رود هم چو سایه بر اثرش

دلِ ضعیف چه باشد هزار جانِ عزیز

به یک کرشمه برند آن دو چشمِ شیوه گرش

مشامِ بادِ صبا مشک بوی کی بودی

اگر نبودی بر چینِ زلفِ او گذرش

هزار صوفیِ صافی نه هم چو من رندی

ز راهِ دین ببرد التفاتِ یک نظرش

نزاریا تو و زاری خلاف می گویند

که جز به زر نتوان کرد دست در کمرش

 
 
 
سعدی

خری که بینی و باری به گل درافتاده

به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش

کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد

میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش

ابن یمین

مرا چه گفت یکی گفت در زمانه توئی

بدیهه گوی کلام از معانی و صورش

چرا مدیحه سرای رضا همی نشوی

که در جهان نبود کس بپاکی گهرش

بگفتمش که نیارم ستود امامی را

[...]

خواجوی کرمانی

رقیب اگر بجفا باز دارم ز درش

مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش

بزر توان چو کمر خویش را برو بستن

که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش

گرم بهر سر موئی هزار جان بودی

[...]

ابن حسام خوسفی

قضا بطوع کند دست طوق در کمرش

گرش اجازه دهد، بس بود همین قَدَرش

جامی

به یک لطیفه فرستاد ابره جامه

برایم آن که بود خلعت کرم به برش

نشسته منتظرم تا خدا برانگیزد

لطیفه دگر از غیب بهر آسترش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه