گنجور

 
حکیم نزاری

دلا خاک در دیدۀ عقل پاش

نه از خویشتن عاقلی بر تراش

اگر اهلِ دنیا زبون اند و خوار

تو باری گدایی ازین خیل باش

و بالِ تو در آفرینش تویی

نبودی تویِ تو در اصل کاش

بر افکنده را چون درو محو شد

توان کرد تصدیقِ نسبت به ماش

به جانی دگر زنده اند اهلِ دل

غذایِ محقّق نه نان است و آش

ملامت گرِ مدّعی گو مدام

به طعنه دلِ اهلِ دل می خراش

اگر پوستت چون نخود در کشند

نشاید که صفرا کنی هم چو ماش

ندانی ندانی که مردانِ حق

نکردند اسرارِ پوشیده فاش

کجا گر درآید نشیند سروش

مگر خانه خالی کنی از قماش

تو مخلوقی و آفریننده را

ندانی نبینی به عقلِ معاش

که را بینی ار او نگوید ببین

که را باشی ار او نگوید بباش