گنجور

 
حکیم نزاری

به من نظر مکن ای بی‌خبر به چشمِ قیاس

که سر عشق نهان است بر عوام النّاس

ز سوز برق محبّت فسرده را چه خبر

حدیث عطرفروش است و قصّهٔ کنّاس

گر از جمال سخن هیچش آگهی بودی

که داشتی خبر از سرِّ عشق چون قرطاس

جماعتی که ز مکشوف رازها دارند

دلیر باز نگویند جز به وجهِ هراس

برادران نشنیدی که چون فروماندند

ز رمز یوسف و بربستنِ حدیث به تاس

اگر تتبّع ارباب معرفت خواهی

مقام عشق تهی کن ز کثرت اجناس

نخست تا بشناسی که تو نیی همه اوست

عرض شناختن تست خویش را بشناس

مراد تربیتِ نفسِ آدمی بوده است

ز ابتدا که جهان را نهاده‌اند اساس

بسی بگویی و از خویش ره برون نبری

مگر که درگذری از سر عقول و حواس

گرفت پور سیاوش به ترک هفت اقلیم

به نیم جرعه که دادندش از خم افلاس

نزاریا چو به مقدور خلق چیزی نیست

همیشه باش به توفیق حق به شکر و سپاس