گنجور

 
حکیم نزاری

آخر ای دل چیست چندین رستخیز

عشق و میدان و تو ای غافل گریز

از صراط عاشقان پرهیز کن

نیست آنجا جز گذر بر تیغ تیز

چارهٔ دیگر نداری جز همین

اشک در دامان و می در جام ریز

دست در نای صراحی زن به عشق

چون مؤذن بانگ بردارد که خیز

ای که در بستان جانم شاخ مهر

دست در هم داده چون بیخ فریز

هم چنان بوی محبت می‌دهد

چون شود در گِل عظامم ریزریز

بوی خون آید ز خاک مست من

ای عجب گر در نشورد خاک نیز

ای نزاری هم صبوری ممکن است

نه ز اصل اصفهان خیزد حجیز