گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

بی‌دوست این منم که چنین می‌برم به سر

ای خاک بر سرِ من و خاکستر از زبر

این است وبیش ازین و بتر زین سزایِ من

از کویِ دوستان نکنم بعد از این سفر

عقل از کجا و من ز کجا کز دلِ فضول

بیزارم از قبولِ نصیحت کند دگر

از غبن و غصّه خوردن و ناچاره دم زدن

دیوانه می‌شود دل و خون می‌شود جگر

چشمم به راه‌ و گوش بر آوازِ پیکِ دوست

جانم فدایِ آن که ز جانان دهد خبر

ای باد قاصدی شو و پیغامِ او بیار

وی بخت چاره‌ای کن و تیمارِ من ببر

باشد که باد لطف کند تا به سعیِ باد

بویی بما رسد زِ عرق چینِ او مگر

از من هزار خدمت و اخلاص می‌برد

بادی که بر دیارِ نزاری کند گذر

خرّم وجودِ آن که ز تأثیرِ بختِ نیک

بر آستانِ دوست چو خاک است بی‌سپر