گنجور

 
حکیم نزاری

به هیچ بندگیی گرچه نیستم در کار

تو شرطِ بنده نوازیِ خود فرو مگذار

ز جنسِ عیب و هنر نیست آدمی خالی

من ارچه بی هنرم هم نظر دریغ مدار

جزاین گناه ندارم که دوست می دارم

تورا و گرنه به جایِ خودست استغفار

وگر جریمه ای از بنده در وجود آمد

به زلّتی نتوان شد ز دوستان بی زار

ز من زمانه بگردید و روزگار گذشت

وگر تو نیز عنایت دگر کنی زنهار

تو در کنارِ من انصاف را چنان باشی

که در میانِ خَزَف عِقدِ لؤلؤ شه وار

ولی چو هستم از اوّل عزیز کردۀ تو

عزیز کردۀ خود را چنین مگردان خوار

درست شد که ز من بر شکسته ای آری

به روزگارِ عنایت چنین نبود قرار

چو نی نزار شده ست از درِ ملامت نیست

اگر بنالد و زاری کند نزاریِ زار

از آستانۀ شاهِ جهان چنین محروم

تنی مریض و دلی مبتلا زهی سر و کار