گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

مرا که جان به دهان از فراق یار برآمد

هزار بار فرو شد هزار بار برآمد

چه می کنم ز چنین روزگار بی تو دریغا

که در فراق ز جان و دلم دمار برآمد

دلم ز مهر و وفا رفت خانه خانه هم چون مهر

وفا ندید بسی گرد هر دیار برآمد

کنار تا به میان چون برآمده ست ز چشمم

که از میان تو شوری هزار بار برآمد

گره گره شود از خونِ بسته دل ریشم

نفس نفس که ز حلقم به اضطرار برآمد

فرو شده ست مرا خار عشق بر رگ جانم

دمار از رگ جانم ز خار خار برآمد

اگر برآمد خار از کنار یاسمن تو

بدیع نیست که گل هم ز نوکِ خار برآمد

بلای عشق تو ما را کمند عشق به گردن

برهنه کرد و به بازار روزگار برآمد

نه هم نزاری مسکین به بحر عشق فرو شد

که چون نزاری از این دست صدهزار برآمد