گنجور

 
حکیم نزاری

اگر تو تازه کنی با من آشنایی را

بر افکنی ز جهان رسم بی وفایی را

ز راه مرحمت آن دم که از وفا گویی

بسوز همچو دلم برقع جدایی را

اگر چراغ نباشد شبِ وصال چه غم

زشمعِ چهره برافروز روشنایی را

بیار ای بت ساقی می مغانه که من

ز سر به در کنم این خرقة ریایی را

ملامتم مکن ای پارسا که در رهِ عشق

به نیم جرعه فروشند پارسایی را

به خوانِ وصل تو هر کو نواله ای دارد

به ملک جم ندهد ملکت گدایی را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode