وقتی ز ما یاد آمدی هر هفتهیی آن ماه را
اکنون ملال خاطرش بر ما ببست آن راه را
بیجرم غیرت میکند ور نیز جرمی کردهام
هم چشم دارم کز کرم بردارد آن اکراه را
گر میکُشد عین رضا ور نیز میبخشد روا
بر خون و مال بندگان حکم است و فرمان شاه را
عاشق ببودی جان بده تسلیم گرد و سر بنه
دست تصرف زین قبل در جان رسد دلخواه را
با اعتماد صابری با عشق کردم کافری
در پیش صرصر راستی وزنی نباشد کاه را
عشقِ جهانآشوب را بر هر طرف کافتد گذر
بانگ شبیخون برزند غارت کند بُن گاه را
بر مسندِ مصرِ دلم بنشست چون یوسف وشی
یعنی که بیمسند نشین رونق نباشد گاه را
قدرش نداند کس چو من یا چون زلیخا عاشقی
آری نباشد حاصلی از قدرِ یوسف چاه را
گفتم «نزاری را مکن با زورمندان امتحان»
بر شاخ بالا دسترس کمتر بود کوتاه را
اکنون ندامت میبرد جان میکند خون میخورد
یارا ندارد لاجرم از دل برآرد آه را