گنجور

 
قصاب کاشانی

ای خطّت از قلمرو خوبی ستانده باج

بگرفته نرگست ز غزال ختن خراج

چون نقره‌ای که سکه کند رایجش به دهر

خط داده تازه حسن جمال تو را رواج

زخمی که از نگاه تو آید به جان همان

مژگانت از خدنگ دگر می‌کند علاج

خال است کرده جای در اطراف عارضت

یا شاه زنگ تکیه زده بر سریر عاج

پا را شمرده نه چو شکستی دل مرا

بگذر به احتیاط از این ریزه زجاج

ز آب و هوای باغ گل و شمع را چه سود

دل را به اشک و آه مگر بشکند مزاج

از گفتگو ببند زبان در جهان که نیست

قصاب سنگ تفرقه‌ای بدتر از لجاج