گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

دستار تو ای شیخ که صد حلقه فزون است

اندر خم هر حلقه دو صد دام و فسون است

از ملک سلیمانی و از دانش آصف

دعوی چه کند خواجه بادبو زبون است

از همت مردان مگرش سلسله بندیم

بر پای که این دیدو درون سخت حرون است

هر زاده آدم که شود سخره این دیو

نامردم و دور از خرد و سفله و دون است

بیرون بود از مردمی و مردی و رادی

هر کس که درونش بمثل غیر برون است

ای خواجه در این خانه تو را چار شریکند

غالب شود آنکس که از این چار فزون است

دیو است و ملک نیز سباعند و بهائم

نام و لقب خویش بدان خواجه چون است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

سرّی که در اوصاف و مقامات جنون است

از باصره و سامعه و نطق برون است

در عشق جمالی و کمالی‌ست ولیکن

آن را نتوان دید و نه دانست که چون است

جانیّ و دلی هست ولی در ره عشاق

[...]

قدسی مشهدی

تبخاله خون بر لبم از سوز درون است

در چشم ترم هر مژه فواره خون است

این باده عیشم که بود خون دلش نام

ته‌مانده صد جرعه‌کش بخت‌زبون است

درمان نپذیرد مرض عشق مسیحا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه