گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

اگر عنایت غم نیستی که یار من است

که را غم من و اندوه بیشمار من است

غم تو یک نفس از من نمی شود غایب

هم اوست در همه عالم که یارغار من است

مرا نه یار و نه اغیار جز تو یاری نیست

غمی دگر نخورم چون غم تو یار من است

به دام زلف تو افتادم و عجب تر این

که من مقیدم و دام من شکار من است

اگر به وصل نخواهی نواخت واویلا

که مالک غم هجران در انتظار من است

نهاده ام سر بیچارگی و مسکینی

همین دگر چه به بازوی اقتدار من است

به ترک هستی خود گفتن و به بودن نیست

نه مرد کار چنینم اگر نه کار من است

ز پیر عشق شنیدم که گفت هر حلّاج

نه رازدار انا الحق نه مرد دار من است

شدم ز دست وگر باورت نمی شود

به خاک پای تو سوگند استوار من است

ز بس که خون دل از چشم من فرو ریزد

گمان برند که یاقوت در کنار من است

رعایتی دگرم گر نمی کنی باری

همین قدر که نزاری زار زار من است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode