حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸۸

ندارم در همه شهر آشنایی

که پیغامی برد از من به جایی

غمِ دل با که گویم محرمی کو

که بتوان گفت با او ماجرایی

مرا دیر است تا از ماه رویی

تقاضا میکند در سر هوایی

نیم نومید از این دولت که داند

هنوزم هست در خاطر رجایی

خوشا گر دست دادی پای بوسش

ندانم تا چنین افتد قضایی

سری دارم فدای خاک پایش

چه برخیزد ز دست بی نوایی

شبی گر اتّفاق افتد که با او

به روز آریم در خلوت سرایی

چنان باشد که بر مسند نشیند

به شرکت پادشاهی با گدایی

نه زر نه زور کاری بر نیاید

به دست عاجزان چبوَد دعایی

به دامِ عشق تا از عشق گویند

نیفتد چون نزاری مبتلایی