گنجور

 
حکیم نزاری

ای در لبت خلاصه ی اعجازِ عیسوی

حیران ز نقشِ رویِ تو تمثالِ مانوی

بی مثلت آفرید خدا کز نوادرست

با صورتِ نکو حرکت هایِ معنوی

از خانقه کشد به خرابات رختِ انس

گر بگذرد خیالِ تو بر چشمِ منزوی

صورت پرست را به سرِ غمزه گو بیا

تا رشکِ آفتاب ببینی و بگروی

ماهی به روی و سرو به بالا و طرفه آنک

دل می بری ز مردم و آزاد می روی

گه دست در خضابی و گه روی در نگار

در خونِ دوستان به همه رنگ می شوی

زور و زرم نماند چه تدبیر بعد ازین

گر زاریِ نزاری بی چاره نشنوی