گنجور

 
عطار

سالک از خورشید چون آگاه شد

عاقبت برخاست پیش ماه شد

گفت هان ای چشمهٔ افروخته

بر منازل روز و شب آموخته

هر زمان در منزلی دیگر روی

گه به پا آیی و گه با سر شوی

هر سر مه می‌شوی نو از کمال

لاجرم روی تو می‌گیرند فال

در شب تاریک تنها می‌روی

مشعله در دست زیبا می‌روی

زنگی شب را تو دادی گوشمال

گرگ ظلمت را تو کردی در جوال

خیمه‌ای داری ز نور آن را طناب

از طناب او جهانی پر کلاب

چون سلیمان باد در فرمان تراست

لاجرم از نور شادروان تراست

تو سلیمان‌وش به شادروان دری

کرده‌ای از ماه نو انگشتری

این چنین ملکی که حاصل کرده‌ای

گوییا تو حل مشکل کرده‌ای

کرده‌ای چشمی سپید از انتظار

پس سیه‌کاسه مباش و شرم دار

گر خبر داری ز درد و سوز من

هین نشانی ده که شب شد روز من

گفت ای پرسنده وقت کار رفت

پیش از ما قافله‌سالار رفت

چون ندیدم هیچ گرد از قافله

روی من از اشک شد پر آبله

اول مه عمر یک دم یافته

ضحکهٔ عالم شده غم یافته

آخر هر ماه دل پر تفت و تاب

زار بر زردم نشیند آفتاب

چون برآید آفتاب روشنم

آتش سخت افکند در خرمنم

گه دهان شیر باشد جای من

گاه کژدم سر نهد در پای من

گاه در خوشه کشندم همچو داس

گاه در گاوم چو از زر سنگ آس

گاه بر میزان چنانم می‌کشند

گه زهی در خرکمانم می‌کشند

در میان این همه سختی و تاب

باد پیمایم همه با ماهتاب

از چنین کس کی گشاید عقده باز؟

خاصه کاو را عقده دارد زیر گاز

سالک آمد پیش پیر سالخورد

گاه حال و گه بیان حال کرد

پیر گفتش هست ماه از ضعف حال

مانده سرگردان ز نقصان و کمال

گه شود باریک و بی‌قدری شود

گه جهان افروزد و بدری شود

چون ندارد تاب خورشید سپهر

می‌نماید داغ این نقصان ز چهر

از پی او می‌رود سرگشته‌ای

باز می‌جوید ازو سر رشته‌ای

گرچه دارد حسن معشوقش کمال

او ندارد تاب او از هیچ حال

لاجرم در نور قرب او مدام

فانی مطلق شود از خود تمام

چون نباشد عاشقی را حوصله

ذره‌ای وصلش دهد صد ولوله

هرکه او در عشق آید ناتمام

سعی خون خود کند سعی مدام