به جان نزدیکِ جانانم مسافت گرچه کوته نی
محبت عالمی دارد که جز جان را در او ره نی
چه باشد مشرق و مغرب به پای اندرون پویان
درین ره عاشقان دانند عاقل نی و ابله نی
دلم باشخص گفت اینک تو ساکن باش من رفتم
به زاری شخص گفت ای دل نی ام راضی نی ام نه نی
تو میخواهی که بستانی نصیب خویش و دریابی
مرا محروم بگذاری نشاید الله الله نی
گرم تکلیف فرماید رقیب از مه شکیبایی
بگویم هم به دشواری ولیکن بیش یک مه نی
مرا این درد مشکل تر ز هر مشکل که در عالم
من این جا میکشم خود را و آنجا دوست آگه نی
نزاری عافیت روزی برآرد عاقبت کامی
اگر چه هیچ ناکامی به اقبالِ شهنشه نی