گنجور

 
حکیم نزاری

ای اگر بوی بری از نفسِ خرّمِ می

معجزِ عیسیِ مریم به تو بنماید وَی

تا به جانت نرسد ذوق نیابی وه وه

تا تجرّع نکنی قدر ندانی هَی هَی

معتقد باش به مستانِ برانداخته دین

بشنو این خورده و طومارِ بزرگی کن طَی

محتسب گفت بیا برشکن از خمر و خمار

بعد ازین توبه کن از مطرب و چنگ و دف و نی

گفتم آری نخورم بیش می و خوردم و عقل

معترض گشت و ز تشویر نشستم در خَوی

باز با عقل درافتادم و گفتم بی جان

آدمی زنده محال است کجا کو که و کی

جانِ من زنده به جامی ست که باشد پُرجان

حِرز من تازه به وردی ست که باشد با حی

گرچه مستان خرابیم چنان می نخوریم

که بود دردِ سر و رنجِ خمارش در پَی

راست چون دایره بر مرکز خم می گردیم

خنب قطب است مگر گویی و مخمور جُدَی

تا بود منطقه و خطّ و محیط و محور

بر نگردم چو نزاری ز مدارِ خُمِ مَی