گنجور

 
حکیم نزاری

من تشنه ترم ساقی حالی به من آور می

تا توبه کنم باطل اکنون نکنم پس کی

گر صالح و گر فاسق بر فطرت خویشم من

تو تخم نکو بفشان وز ما بستان ده وی

آن را که به خاک رز کردند عجین خاکش

هرگز نکند توبه ور گفت کنم هی هی

مشنو سخن احمق بیهوده چه می گوید

فطرت نشود دیگر توبه چه کند با وی

یک جرعه به هم بر زد مجنون سبک دل را

شد مست و رقیبانش کردن برون از حی

خوردست خضر آبی کز خاصیت فعلش

ترکیب وجود او هرگز نشود لاشی

عکس قدح مستان گر صبح دمی ناگه

بر چشمه ی خضر افتد از شرم شود در خوی

ای یار ز من بشنو از دختر رز رمزی

کو هست و نمیداند هم شیره ی جام کی

خاصیت آب خضر اینک بنگر بستان

تا هست علی التعیین در چشمه ی جام می

در حوصله ی عاقل این رمز نمی گنجد

عاقل نبرد بیرون از منزل ما این پی

این بار که بازآید با عقل بگو ای دل

زنهار نیندازی بر کار نزاری فی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode