گنجور

 
حکیم نزاری

غمزه ی مست صنم بابلی

زلف پر آشوب بت غنغلی

اینهمه سحر مکن ابلهی

و آن همه دام است مکن غافلی

روی نکو آفت جان و دل است

دل به نکویان مده ار عاقلی

نی غلطم مرتبه ی اهل دل

از چه بلندست از این بی دلی

رو طمع از وصل ببر زان که هست

حاصل بی دل همه بی حاصلی

با تو ندارد سر پیوند عشق

تا طمع از وایه ی خود نگسلی

رخت به سر منزل عشاق کش

کهل شدی تا به کی از کاهلی

با خودی خویش نزاری مرو

زین پس اگر عالم آن منزلی