گنجور

 
حکیم نزاری

ای که غایب نیی از خاطر اگر مهجوری

پرده بردار ز رخ تا کی از این مستوری

ما نه آنیم که شایسته قُربت باشیم

گر گدا را به حرم ره ندهی معذوری

حکم حکمِ تو اگر زنده کنی ار بکشی

از تو فرمان دهی از معتقدان مأموری

از محبّت به محبّ چون رگِ جان نزدیکی

سهو گفتم نظر آن است به صورت دوری

ساقیا پُر بده آن جام که شوق انگیزد

تا تو از من برهی بو که من از مغروری

اوّل مستی و دیوانگیِ ماست هنوز

وز چنین باده تولّد نکند مخموری

خلق گویند شبی یارِ غَمش باش برو

هیچ راضی نشوم من به چنین مزدوری

لطفِ خوش باید با روی نکو ورنه چه فرق

نقشِ دیبا و حریر از صور فغفوری

تن‌دُرستانِ سرافکنده چه دانند که ما

خستگان چون گذرانیم شبِ دیجوری

علّتِ عشق نزاری به طبیبان نبرند

که طبیبان نشناسند در این رنجوری