گنجور

 
سیف فرغانی

دلبرا حسن رخت می ندهد دستوری

که بهم جمع شود عاشقی و مستوری

آمدن نزد تو بختم ننماید یاری

رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری

ترک رویی تو وبی هندوی خال سیهت

زنگی چشم من از گریه شود کافوری

ذره از پرتو خورشید رخ روشن تو

در شب تیره چو استاره نماید نوری

تو ازین دستم اگر گوش بمالی چو رباب

من درین پرده بسی ناله کنم طنبوری

اگر از حال منت هیچ نمی سوزد دل

تو که این حال نبودست ترا معذوری

گر بنزدیک تو سهلست مرا طاقت نیست

اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری

بنده بیمار فراقست و نه قانون ویست

که بوصل تو شفا خواهد ازین رنجوری

رنج عشقت نکشم بر طمع راحت نفس

پادشازاده ملکم نکنم مزدوری

گر بشفتالوی سیب زنخش یابم دست

هیچ شک نیست که به یابم ازین رنجوری