به سرنمی شود از روی شاهدان ما را
نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را
غلام سیم برانم که وقت دل بردن
به لطف در سخن آرند سنگ خارا را
به راستی که قبا بستن و خرامیدن
خوش آمده است ولیکن بلند بالا را
برو چو باز ندانی ترنج و دست آنجا
که یوسف است ملامت مکن زلیخارا
نه هرشبی که به روز آورم کسی داند
که هم ز درد دلی میبرم سویدا را
پدر مناظره می کرد گفتم ای بابا
در علاج مزن درد بی مدوا را
بیار باده که بر عارفان حرام نشد
حلال نیست ولی زاهدان رعنا را
عجب ز محتسب غلتبان همی دارم
که خود همی خورد منع می کند ما را
نزاریا نفسی جهد کن که دریابی
که دی گذشت و کسی درنیافت فردا را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر به توصیف احساسات و تجربیات خود میپردازد. او از شادی، عشق، و زیباییهای زندگی سخن میگوید و به نوعی نارضایتی از محدودیتها و موانع موجود اشاره دارد. شاعر به غلام خود میگوید که در زمان عشق و دلبردن، باید با کلمات زیبا و دلنشین، چهرههای سخت زندگی را نرم کند. او به اهمیت شادی و فرار از غمها تاکید دارد و به زاهدانی که خود از لذتها دوری میکنند، اما دیگران را منع میکنند، انتقاد میکند. در نهایت، شاعر از شنیدن زمان و گذر عمر و اهمیت استفاده از لحظات زندگی سخن میگوید و از مخاطب میخواهد که قدر لحظهها را بداند.
هوش مصنوعی: از نگاه معشوقان، ما نمیتوانیم شادابی، خوشحالی، لذت و تماشای زیبا را تجربه کنیم.
هوش مصنوعی: من بنده کسی هستم که وقتی دل میبریم، با محبت و مهربانی در سخنمان میتوانیم سنگ سخت و خارا را نرم و قابل تحمل کنیم.
هوش مصنوعی: واقعاً زیباست که انسان با لباس قشنگ و با وقار حرکت کند، اما این زیبایی بیشتر برای افراد بلندقد است.
هوش مصنوعی: اگر نمیدانی چه چیزی را باید بخوری، برو و آن را از جایی که موجود است پیدا کن و در این میان، به کسی که دچار اشتباهی شده، سرزنش نکن.
هوش مصنوعی: هر شب که به صبح میرسانم، کسی نمیداند که من از دلدرد و اندوهی که دارم، چه رنجی را تحمل میکنم.
هوش مصنوعی: پدرم در حال بحث و گفتگو بود و من به او گفتم: "ای پدر، در درمان درد بی درمان، چرا بحث میکنی؟"
هوش مصنوعی: باده بیاور، چرا که نوشیدن آن برای عارفان ممنوع نیست، اما برای زاهدان خوشچهره حلال نیست.
هوش مصنوعی: من از محتسب حیرتزدهام که خود مشروب مینوشد و ما را از نوشیدن منع میکند.
هوش مصنوعی: به خودت سخت بگیر و تلاش کن تا بفهمی که دیروز گذشت و هیچکس از فردا خبر ندارد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دو زلف تو صنما عنبر و تو عطاری
به عنبر تو همی حاجب اوفتد ما را
مرا فراق تو دیوانه کرد و سرگردان
ز بهر ایزد دریاب مر مرا یارا
بمان بر تن من زلف عنبرینت که هست
[...]
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را
بریز خون دل آن خونیان صهبا را
ربودهاند کلاه هزار خسرو را
قبای لعل ببخشیده چهره ما را
به گاه جلوه چو طاووس عقلها برده
[...]
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسّر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طَلعت خویش
بیان کند که چه بودَست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
[...]
چنان به روی خود آشفته کرده ای ما را
که گل بنانِ چمن بلبلانِ شیدا را
قیامتی دگرآخر به فتنه برمفزای
مکن به سرمه سیه چشمِ شوخِ شهلا را
مبند زیور و زر بر چو سیم گردن و گوش
[...]
زمانه حله نو بست روی صحرا را
کشید دل به چمن لعبتان رعنا را
هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن
چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را
ز سرو بستان چندین چه می پرد بلبل
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.