گنجور

 
حکیم نزاری

نه مهربانی و نه شفقت و نه دل داری

همین و هیچ دگر شوخی و ستم گاری

دم محبت و آن گه نشان برگشتن

خط مودت و آن گه زبان بیزاری

امید را به طمع تازه می کنم که فلان

ز روزگار من آگاه نیست پنداری

به پای بوس تو دستم نمی رسد شاید

زکبر اگر نگذارد دلت که بگذاری

تو پادشاهی و ما بندگان مملوکیم

چنان سری چه عجب گر به ما فرود آری

سر هزار نزاری فدای پهلوی یار

دریغ نیست سر عاشق از نگون ساری