نه مهربانی و نه شفقت و نه دل داری
همین و هیچ دگر شوخی و ستم گاری
دم محبت و آن گه نشان برگشتن
خط مودت و آن گه زبان بیزاری
امید را به طمع تازه می کنم که فلان
ز روزگار من آگاه نیست پنداری
به پای بوس تو دستم نمی رسد شاید
زکبر اگر نگذارد دلت که بگذاری
تو پادشاهی و ما بندگان مملوکیم
چنان سری چه عجب گر به ما فرود آری
سر هزار نزاری فدای پهلوی یار
دریغ نیست سر عاشق از نگون ساری