گنجور

 
حکیم نزاری

نه قبول کرده بودی که ز عهد برنگردی

چه گناه کردم آخر که خلافِ عهد کردی

به کجا روم زکویت به که التجا نمایم

که تو حیاتِ جانی که توم دوایِ دردی

من و دانش و محبت تو و هرچنان که خواهی

چه کری کند به خونم که تو آستین نوردی

نتوان به حیله بردن نه محبت از دلِ من

نه ز زلفِ شب سیاهی نه ز رویِ روز زردی

نه ملامتِ احبّا نه علامت اطبّا

که نه آن حرارت است این که ز دل رود به سردی

به وفا و عهد واجب شده سعی و جهد بر من

مگر این قدر نتوانم که به سر برم به مردی

به دو چشم گفتی اول بخورم غمِ نزاری

چو بدان رسید یک جو غمِ کارِ ما نخوردی

 
 
 
مولانا

بگذشت شب، سحر شد، تو نخفتی و نخوردی

نفسی برو بیاسا، تو از آن خویش کردی

اهلی شیرازی

نظری فکن که دارم تن زار و روی زردی

لب خشک و دیده تر دل گرم و آه سردی

تو که آفتاب حسنی چه غمت ز خاکساران

که بدامن تو هرگز ننشسته است گردی

غم جان خسته ما نخورد طبیب جانها

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه