حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۳

نه قبول کرده بودی که ز عهد برنگردی

چه گناه کردم آخر که خلافِ عهد کردی

به کجا روم زکویت به که التجا نمایم

که تو حیاتِ جانی که توم دوایِ دردی

من و دانش و محبت تو و هرچنان که خواهی

چه کری کند به خونم که تو آستین نوردی

نتوان به حیله بردن نه محبت از دلِ من

نه ز زلفِ شب سیاهی نه ز رویِ روز زردی

نه ملامتِ احبّا نه علامت اطبّا

که نه آن حرارت است این که ز دل رود به سردی

به وفا و عهد واجب شده سعی و جهد بر من

مگر این قدر نتوانم که به سر برم به مردی

به دو چشم گفتی اول بخورم غمِ نزاری

چو بدان رسید یک جو غمِ کارِ ما نخوردی