گنجور

 
اهلی شیرازی

ایگل که غم عاشق مدهوش نداری

تا چند بنالیم و بما گوش نداری

افسرده دل امشب من از آنم که تو ایشمع

از گرمی می سر خوشی دوش نداری

ایطوطی دل آینه ات چون نبود صاف

فهم سخن از آن لب خاموش نداری

دوش از غم دل سوخت مرا شمع صفت اشک

امشب چه شد ایگریه که آن جوش نداری

چون آدمیان مست نیی ای پری ز عشق

زان باسک او دست در آغوش نداری

هوشی و دلی میطلبد قصه عشقش

اهلی چکنم من که تو خود هوش نداری