گنجور

 
حکیم نزاری

هزار جان گرامی فدای خاک درت

هزار یاد لبان دهان چون شکرت

ندانمت که کجا از کجا شریف تر است

موافق دلم آمد زپای تا به سرت

چه آفتابی کز هر طرف که برگذری

همی رود دل خلقی چو سایه بر اثرت

که شیر داد به شفقت فرشته یا حورت

که پرورید به مهر آفتاب یا قمرت

در آرزوی دمی ام که بینمت چه کنم

چو ره نمی دهدم بخت بی وفا به برت

بسوختیم و همین غصه می‌کشد مارا

که می رویم و نباشد ز حال ما خبرت

هنوز با همه درد دل از تو خشنودیم

اگر به جانب ما ملتفت بود نظرت

هزار شکر بگویم چه جای بیداری‌ست

اگر به خواب ببینم زمانکی دگرت

مگر شبی آخر به روز دانم برد

به غربت ار بنمیرم بر آستان درت

ز کوی دوست برفتی نزاریا آری

برو ببین که چه آید به روی از این سفرت