گنجور

 
طغرل احراری

نه این سودا به سر از نشئه افیون و بنگ آمد

کجا این ناله از نی کی چنین مطرب به چنگ آمد؟!

ز هجرش بر تنم ناخن زخم عام لنگ آمد

عجب دارم که آن نازآفرین از من به ننگ آمد

مرا از فرقت جانان به جانم صد خدنگ آمد

نآمد سوی من هرگز اگر آمد به جنگ آمد

ز بهر کشتنم آن شوخ با تیر و تفنگ آمد

دل مجروح محزونم ازین سودا به تنگ آمد

جراحت‌ها به دل دارم من از مژگان خونخوارش

طبیبا مرهم از وصلش بنه دیگر میازارش

حیات مرده صدساله بخشد لعل دُربارش

به دردی من گرفتارم که غیر فکر دیدارش

هوای آن دو زلف عنبرین و چشم خمارش

اشارت‌های ابرو و نزاکت‌های گفتارش

تبسم‌های لعل میْ‌پرست و خال رخسارش

به شهر حسن هندوزاده از ملک فرنگ آمد!

دو زلفش سرنگون ماریست من بیمار گیسویش

سراسر چهره او نار و من در نار بی‌رویش

دهد تعلیم سحر سامری چشمان جادویش

گرفتار است مرغ دل به دام حلقه مویش

چو بلبل ناله می‌سازم به یاد آن گل رویش

…………………………………………………ـویش

اگر چندی نباشد بر شنا از شش جهت جویش

بحمدالله که بخت من به زلف یار رنگ آمد!

لباس عشق از آشفتگی هرکس به بر دارد

کجا با تاج و تخت و افسر دارا نظر دارد؟!

به مجنون همدم و از عاقل و دانا حذر دارد

رفیق من بود هرکس که این سودا به سر دارد

غلام خوبرویان گشته از عالم گذر دارد

دوام‌الوقت تقوای جمالش در نظر دارد

سواد ظلمت شامم دم فیض سحر دارد

اگر دامان وصل آن مه تابان به چنگ آمد!

دل من سر به سر در آتش عشقش کباب او

ز مستی قصد خونم داشت چشم نیم‌خواب او

منم چون میخ خیمه بسته بر گردن طناب او

سیه‌چشمی که می‌گردم من مجنون خراب او

به خود پیوسته می‌پیچم چو زلف تاب‌تاب او

غضبناک است با من آنقدر ناز و عتاب او

نمی‌گردد نصیب ما سیه‌بختان شراب او

ندانم قسمت روز ازل با من چه رنگ آمد؟!

عتاب‌آلوده مست باده با رخساره گلگون

به سر وقت حیاتم آمد آن با قامت موزون

غضبناکانه گفتا هرزه‌گردی چیست چون گردون؟!

وفا کم‌کم جفا بسیار در حق من مجنون

ترحم کن تکلم بیش‌بیش از هر عدد افزون

ورا بودی چنین حالت مرا باشد ازین مضمون

قد نون و دل داغ و رخ زرد و سرشک خون

به میدان ستمگاری عجایب شوخ شنگ آمد!

دهان غنچه‌اش با صد زبان اما خموشیده

ز پستان عنایت در طفولیت ندوشیده

صفی‌آسا هزار عاشق به یک گندم فروشیده

لب لعلش ز جام دلنوازی می ننوشیده

به تحصیل علوم آشنایی او نکوشیده

لباس مهر و شفقت را به عمر خود نپوشیده

شراب مرحمت در ظرف جسم او نجوشیده

به قد همچو سروش این قبای ناز تنگ آمد!

به گلشن منفعل شد طوبی ازآن قد بالایش

دریده پیرهن گل‌ها همه از روی زیبایش

ز خوبان جهان هرگز نباشد هیچ همتایش

جگر خون گشته آهو از نگاه چشم شهلایش

سیه شد مشک چین از نکهت زلف سمن‌سایش

خجل گردید قند از لذت لعل شکرخایش

اگر دورم ز وصل او ولیکن در تماشایش

صدای عارضش در سینه‌ام چون نقش سنگ آمد

چو ماهی در محیط عشق آن دلبر شنا کردم

طریق عشقبازی را به عالم من بنا کردم

سراپا عمر خود در جستجوی او ادا کردم

ابا ناکرده دل را با محبت آشنا کردم

غم سنگین دلی را در درون سینه جا کردم

غلط کردم ندانستم عجب کار خطا کردم

به دریای وصالش کشتی دل را رها کردم

غضب باد مخالف گشت در کام نهنگ آمد!

صبا آورد تا از نکهت زلفش پیام او

نچیده دانه خالش شدم در قید دام او

مثمن کرد طغرل این مخمس را به نام او

نصیب من نشد یک ذره‌ای از لطف عام او

به روی من نمی‌تابد دمی ماه تمام او

به جای باده زهر هجر می‌نوشم ز جام او

سر هر سطر حرف دال آوردم به نام او

مکرم اسم جانان بین که با این آب و رنگ آمد!