گنجور

 
حکیم نزاری

بر دوستی تو می خورم باده

وز غایت شوق در خود افتاده

شوریده دماغِ مستِ لایعقل

سر بر قدمِ خیال بنهاده

دل پیش روانه گشت و جان از پس

در صحبتِ نامه شد فرستاده

در بند تو مانده ام نمی دانم

کاین عقده شود اگر نه بگشاده

در وادیِ حیرت اوفتد هر کو

در سیر وفا بگردد از جاده

در اصل منافقی بود شاخی

بی بر، چومخنثانِ نر ماده

هستند همیشه خاطر و وهمم

در پیش خیال تو براستاده

نی نی که بود خیال قدِّ تو

پیشِ نظرم چو سروِ آزاده

شک نیست در اینکه دایه ی فطرت

ما را به ازای شیر می داده

هر کس نرسد به غورِ سرِّ می

عیسی است ز مریمِ عنب زاده

ماییم و می و محبتِ صادق

وین هر دو به نقد هست آماده

به زین چه نزاریا همین می گوی

بر دوستیِ تو میخورم باده