گنجور

 
حکیم نزاری

زلف تو چون چشم مست تاب گرفته

آتش رخساره ی تو آب گرفته

شب همه شب چشم من بمانده در انجم

چشم تو را تا به روز خواب گرفته

چین عرق¬چین تو چو نیفه ی نافه

خاصیت بوی مشک ناب گرفته

طره ی زلف تو گرد ماه جمالت

هم چو ذنب پیش آفتاب گرفته

مالک حسن تو در ممالک خوبی

ملک به سر پنجه ی خضاب گرفته

مونس من کیست در مقام محبت

آن که خرد زو خطا صواب گرفته

آتش و آب است ممتزج که به حکمت

صورت او صفوت شراب گرفته

کنیت و نامش چو جم کرده خردمند

پس می از آن جمله انتخاب گرفته

ای دل شوریده ی نزاری مسکین

بس که به خون خودت شتاب گرفته

لاف مزن بس که مرغ عیش و نشاطم

ترک هوای دل خراب گرفته

من نروم بر پی توهم چو تو خود بین

عقل ازین ورطه اجتناب گرفته

خاک بر آن سر که نیست معتقد او

پس روی آل بوتراب گرفته