گنجور

 
حکیم نزاری

این بار شد از دستم کار دل سرگشته

اکنون منم و چشمی در خون دل آغشته

پر شور شری دارم گو در سر این سر شو

بر جبهت من فطرت دیرست که بنوشته

آب و گل ما شد خون از قدرت صنع او

ایزد گل آدم را بی فایده نسرشته

بر بوی خط غلمان بر یاد خط رضوان

بنگر به لب سبزه بنشین به سر کشته

نظاره گهی دارم صحراش ریاض خلد

یک روز نمی آیی با ما سر آن پشته

بر مجلس عشاق آی بی خویشتن و بنگر

هم کشته در او زنده هم زنده درو کشته

دردا که نزاری شد باریک‌تر از سوزن

هم عاقبت از جایی سر بر کند این رشته