گنجور

 
حکیم نزاری

باز آمده ای سری در آشفته

ترک همه نام و ننگ خود گفته

بر هر سر کوچه ی گلی دارم

بر خاک ز خون دیده بشکفته

از بس که به فکر دوست مشغولم

از خویشتنم ملال بگرفته

گر باز نظر کند به باغستان

من مست چو بلبلان آشفته

در شورم و غصه های دیرینه

آغاز کنم به نکته ای سفته

او گوش نهاده بر سماع من

من خویشتن از رقیب بنهفته

هیهات اگر رقیب را بینم

آویخته هم چو خوشه از چفته

تا کی کوشد نزاری مسکین

جانی به لب آمده، دلی رفته