گنجور

 
حکیم نزاری

به تبریز دیدم جوانی سخی

که میخواندنش مشایخ اخی

ز بیرون شهرش مقامات بود

به خدمت ملازم در اوقات بود

به یک موضعش خانقه ساخته

به درویش و محتاج پرداخته

ز دیگر طرف داشت میخانه ای

طرب را بر آورده کاشانه ای

لب حوض،روی چمن،پای بید

سراسر گل و سبزه بر مرز و خوید

مقامی خوش القّصه و جای من

فروشد به گنج طرب پای من

در آمد به اخلاص باری چنان

که پیشم فدا کرد پیوند جان

پسر را بیاورد و پیشم کشید

که مهمان نخواهم دگر چون تو دید

جگر گوشه ای بود بس دلپذیر

ازو در پذیرفتمش ناگزیز

جوانی خردمند و شایسته بود

به خدمت میان بسته پیوسته بود

زِهر در حکایت در انداختی

زِ هر باب فصلی بپرداختی