گنجور

 
حکیم نزاری

از آن جمله این بود یک داستان

که بر گفت از سیرت راستان

که پیری درآمد بناگه ز راه

نشان خواست از خادم خانقاه

به عزّت در آورد و بنشاندش

به لفظ ادب آفرین خواندش

به خدمت بر استاد و تیمار کرد

به لطفش مراعات بسیار کرد

دگر روز رفتم به دیدار شیخ

تقرّب نمودم به آثار شیخ

به دل گفتم این پیر با فرّ و زیب

فتوحی بزرگ است ما را ز غیب

عجب بخششی دارد این سبز پوش

ندانم خضر خوانمش یا سروش

زمانی برآمد به من گفت اخی

چو تو میزبانی بدین فرّخی

مرا چند محروم داری ز آب

ازین بهترک تشنه را بازیاب؟

چو معلوم کردم که از من چه خواست

ببوسیدمش دست و بر پای خاست

حکیمانه خلوتگهی داشتیم

دگر گونه با خود رهی داشتیم

به خلوتگهش بردم از خانقاه

که بی من نرفتی کس آن جایگاه

نهادم یکی شیشه ی راح پیش

نه بیگانه را راه دادم نه خویش

غنیمت درافتاد و بشتافتم

قضا کرده ی عمر دریافتم

بیاسودم از صحبتش هفته ای

چو آرام دل، دیده آشفته ای

به من گفت روزی جهان دیده مرد

که خواهم یکی طوف بازار کرد

مهمّی درافتاد و مشتی حساب

غلامی روان کردمش در رکاب

چو در شهر شد شیخ ناگه غلام

ازو بازپس ماند و شد با مقام

زمانی ز هر جانب شهر گشت

مجال توقّف ز حد در گذشت

چو خورشید بر قلّه که نشست

سبک مرد دروازه، دروازه بست

جو لنگر پس در فروماند پیر

به دریوزه کردن برآمد فقیر

ز خمّاره بستد یکی کوزه راح

نهان کرد در زیر جامه صلاح

ز قصّاب هم یک منی گوشت یافت

ره مسجدی جست و آنجا شتافت

جو مسجد شد از خلق خالی، فقیر

پیاپی فروریخت می ناگزیر

تنور درونش بتفت از شراب

به بوی کبابش جگر شد کباب

بزد آتش و شمعچه ای بر فروخت

مگر بوریا بود لختی بسوخت

وزان گوشت چیزی بر آتش نهاد

چو شد گرم ازو معده آرام داد

چو شد مست بالین از آن کوزه کرد

بخفت از جهان بی خبر پیرمرد

یکی آمد و عادت از سرگرفت

به مصباح قندیل ها در گرفت

دماغش مگر خالی از خمر بود

شگفت آمدش کان عفونت شنود

چو دیر مغان بود پر بوی می

به بالین پیر آمد و گفت هی

گریبان گرفتش ز جا برکشید

که تو کیستی، چیست این ای پلید

ورق پاره ای چند ناپاک پیر

مگر درهم آورده بد با حصیر

فتاد آتش غیرتش درنهاد

همی گفت کین پیر کافر نهاد

بر آتش نهادست مصحف دریغ

همین دم ببرّم سرش را به تیغ

درو بست لت هر که دیدش چنان

به ششدر جهانی کشان و زنان

خبر شد از آن شیخ اسلام را

طلب کرد آن پخته خام را

ببخشود بر شیخ آشفته کار

یکی را بفرمود کاو را بیار

بدو گفت ای پیر فرتوت مست

بگو تا مسلمانی ار بت پرست

بگفتا مسلمانم و پیر راه

چنین رفت بر من قضای اله

بدو گفت مسجد چه جای می است

به دین تو این رسم باز از کی است

بگفتا شب تار و من بی پناه

مگر بر من ابلیس زد دوش راه

بدو گفت بر آتش ای تیره روز

کلام خدا دیو گفتت بسوز

بگفتا سخن جز به حجّت مگوی

که نه رنگ ماند این سخن را نه بوی

گرفتست بر شیخ اینجا بسی

کلام خدا چون بسوزد کسی

بخوان آیتی از کلام خدا

ببین تا ز سر سوختست ار ز پا

ورق پاره ای گر بر آتش بسوخت

به من بر چه باید جهانی فروخت

به حجّت چو این نکته الزام کرد

اثر در دل شیخ اسلام کرد

پس از بهر تسکین غوغای خلق

در انداخت شرحی بر ازای خلق

به نوعی که بود آن فرشته صفات

ز چنگ عفاریت دادش نجات

پس آنگه بدو گفت تدبیر ساز

برو خواجه کاینها ندانند راز

ز من چند دینار بستان پگاه

به منزلگه اوّلین روز راه

بسیج سفر کن که جای تو نیست

درین شهر تا می توانی نایست

روان شد دگر روز شیخ فضول

بدانجا که بد از نخستش نزول

اخی باز بردش به خلوت سرای

ولی شیخ را بر سفر بود رای

بدو ماجرا بازگفت از نخست

سخن کرد آخر به عزم درست

ببین بر تو این گر نه بخشایش است

ز بخت جوانت چه آسایش است

برو در جوانی بدان قدر پیر

جوانی به پیرانه از سر مگیر

ببخشای بر طفل و پیر و غریب

که از حق بیابی جزا عن قریب

خداوند شاها ولی پرورا

عدو بند لشکرشکن صفدرا

دلیری نمودم خطا کرده ام

سخن ریزه پیش تو آورده ام

ولیکن تو رویم نمودی و راه

وگرنه کیَم من، من و صدر شاه؟

به تحسین و لطف تو مستظهرم

که دارد قبول تو مستبشرم

چو ارباب حکمت طفیل تواند

گروه افاضل ز خیل تواند

بس است این به دنیا و دین حاصلم

که در زمره بندگان داخلم

مرا بس بود راست بشنو ز من

که هستم به دوران شاه زمن

جوان بود و شد پیر پیشت رهی

رخی چون بهی برامید بهی

اثر کرد پیری به بخت جوان

ببخشای بر بنده ناتوان

کنونم که موی سیه شد سفید

بباید برید از جوانی امید

شبم روز شد تا چنین بنده وار

کمر بسته ام بر در شهریار

نزاری چو در بندگی پیر شد

زبون همچو باز ملخ گیر شد

دل و دست و سمع و بصر شد ضعیف

کدورت پذیرفت طبع لطیف

مزاج جوانی دگر گونه شد

دگر چند گویم نشد، چون نشد؟

چو سیلاب پیری درآمد ز در

امید سلامت نباشد دگر

خلل ها تولد کند در مزاج

که پیری بود علتی بی علاج

به تدریج نقصان پذیرد خرد

خردمند خود هیچ ازین ننگرد

جهان عاریت باز خواهد گرفت

خرد دامن راز خواهد گرفت

ز ما هر چه کار آمد آن می رود

به ما کالبد ماند و جان می رود

به ما آمد از ابتدا نرم نرم

کنون بازپس میرود گرم گرم

از آن نافه بویی بماندست و بس

زجان گفت و گویی بماندست و بس