به تبریز دیدم جوانی سخی
که میخواندنش مشایخ اخی
ز بیرون شهرش مقامات بود
به خدمت ملازم در اوقات بود
به یک موضعش خانقه ساخته
به درویش و محتاج پرداخته
ز دیگر طرف داشت میخانه ای
طرب را بر آورده کاشانه ای
لب حوض،روی چمن،پای بید
سراسر گل و سبزه بر مرز و خوید
مقامی خوش القّصه و جای من
فروشد به گنج طرب پای من
در آمد به اخلاص باری چنان
که پیشم فدا کرد پیوند جان
پسر را بیاورد و پیشم کشید
که مهمان نخواهم دگر چون تو دید
جگر گوشه ای بود بس دلپذیر
ازو در پذیرفتمش ناگزیز
جوانی خردمند و شایسته بود
به خدمت میان بسته پیوسته بود
زِهر در حکایت در انداختی
زِ هر باب فصلی بپرداختی