نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۱۳ - افسانهٔ نانوای بینوا و توانگری وی به طالع پسر

مغنی بیار آن نوای غریب

نو آیین‌تر از نالهٔ عندلیب

نوایی که در وی نوایی بود

نوایی نه کز بینوایی بود

خُنیده چنین شد در اقصای روم

که بی‌سیمی آمد ز بیگانه‌بوم

به کم مدتی شد چنان سیم‌سنج

که شد خواجهٔ کاروان‌های گنج

کس آگه نه کان گنج دریا‌شکوه

ز دریا بر او جمع شد یا ز کوه

یکی نامش از کان‌کنی می‌گشاد

یکی تهمت ره‌زنی می‌نهاد

سرانجامش آزاد نگذاشتند

به شاه جهان قصه برداشتند

که آمد تهی‌دستی از راه دور

نه در کیسه رونق‌، نه در کاسه نور

به تاریخ یکسال یا بیش و کم

به‌دست آوریده‌ست چندین درم

که گر شه گمارد بر آن دَه دبیر

ز تفصیل آن عاجز آید ضمیر

یکی نانوا مرد بُد بینوا

نه آبی روان و نه نانی روا

کنون لعل و گوهر فروشی کند

خرد کی در این ره خموشی کند؟

نه پیشه نه بازارگانی نه زرع

چنین مایه را چون بود اصل و فرع‌؟!

صواب آنچنان شد که شاه جهان

از احوال او باز جوید نهان

جهاندار فرمود کان زاد‌مرد

فرو‌شوید از دامن خویش گرد

به خلوت کند شاه را دستبوس

ز تشنیع برنارد آوای کوس

درم‌دار‌ِ مقبل به فرمان شاه

به خدمت روان شد سوی بارگاه

درون رفت و بوسید شه را زمین

زمین بوس چون کرد خواند آفرین

چو شاه جهانش جوان دید بخت

جوانبخت را خواند نزدیک تخت

بسی نیک و بد مرد را کرد یاد

سخن‌ها کزو گنج شاید گشاد

که مردی عزیزی و آزاد‌چهر

به فرخندگی در تو دیده سپهر

شنیدم چو اینجا وطن ساختی

به یک روزه روزی نپرداختی

کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید

که نتواندش کاروان‌ها کشید

بباید چنین گنج را دسترنج

وگرنه من اولی‌تر آیم به گنج

اگر راست گفتی که چونست حال

ز من ایمنی‌، هم به سر هم به مال

وگر بر دروغ افکنی این اساس

سر و مال بستانم از ناسپاس

نیوشنده چون دید کز خشم شاه

بجز راستی نیست او را پناه

زمین‌بوس‌ِ شه تازه‌تر کرد باز

چنین گفت کای شاه عاجز‌نواز

ندیده جهان نقش بیداد تو

به نیکی شده در جهان یاد تو

رعیت ز دادت چنان دلخوش‌ند

که گر جان بخواهی به پیشت کشند

مرا مال و نعمت زمین‌زاد توست

هم از دادهٔ تو هم از داد توست

اگر می‌پذیری ز من هر چه هست

بگو تا برافشانم از جمله دست

به کمتر غلامی دهم شاه را

زنم بوسه این خاک درگاه را

چو شه گفت که‌احوال خود باز گوی

بگویم که این آب چون شد به جوی

من اول که اینجا رسیدم فراز

تهی‌دست بودم ز هر برگ و ساز

دلم را غم بی‌نوایی شکست

گرفتم ره نانوایی به‌دست

وزان پیشه نیزم نوایی نبود

که در کار و کسبم وفایی نبود

به شهری که داور بوَد پی‌فراخ

شود دخل بر نانوا خشک شاخ

ز هر سو سراسیمه می‌تاختم

به بی‌برگی آن برگ می‌ساختم

زنی داشتم قانع و سازگار

قضا را شد آن زن ز من باردار

به سختی همی‌گشت بر ما سپهر

شد از مهر گردنده یک‌باره مهر

زن پاکدامن‌تر از بوی مُشک

شکیبنده با من به یک نان خشک

چو آمد گه‌ِ زادن او را فراز

به کشگینهٔ گرمش آمد نیاز

ز چیزی که دارد به خوردن بسیچ

نبودم به جز خون در آن خانه هیچ

من و زن در آن خانه تنها و بس

مرا گفت کای شوی فریاد رس

اگر شوربایی به چنگ آوری

من مرده را باز رنگ آوری

وگرنه چنان دان که رفتم ز دست

ستمگاره شد باد و کشتی شکست

چو من دیدم آن نازنین را چنان

برون رفتم از خانه زاری‌کنان

ز سامان به سامان همه کوی و شهر

دویدم مگر یابم از توشه بهر

ندیدم دری کان نه در بسته بود

که سختی به من سخت پیوسته بود

رسیدم به ویرانه‌ای دور دست

درو درگهی با زمین گشته پست

بسی گِرد ویرانه کردم طواف

شتابنده چون دیو در هر شکاف

سرایی کهن یافتم سالخورد

دری در نشسته بر او دود و گرد

در او آتشی روشن افروخته

بر او هیمه خروار‌ها سوخته

سیه زنگی‌یی دیدم آتش‌پرست

سفالین سبویی پر از می به‌دست

بر آتش نهاده لوید‌ی فراخ

نمک‌سود فربه در او شاخ شاخ

چو زنگی مرا دید بر‌جست زود

بپیچید بر خود به کردار دود

به من بانگ برزد که‌ای دیوزاد

شبیخون من چونت آمد به یاد‌؟

تو دزدی و من نیز دزد‌، این روا‌ست؟

به دزدی شدن پیش دزدان خطا‌ست

من از هول زنگی و تیمار خویش

فروماندم آشفته در کار خویش

زبان برگشادم به آیین زنگ

دعا گفتم آوردم او را به چنگ

که از بینوایی و بی‌مایگی

گرفتم در این سایه همسایگی

جوانمردی‌ِ چون تو شیرافکنی

شنیدم به افسانه از هر تنی

نخوانده به مهمان تو تاختم

سر خویش در پایت انداختم

مگر کز تو کارم به جایی رسد

در این بینوایی نوایی رسد

چو زنگی زبان مرا چرب دید

وزآن گونه گفتار شیرین شنید

از آن چرب و شیرین رها کرد حرب

که دشمن‌فریب‌ است شیرین و چرب

بگفتا خوری باده‌؟ دانی سرود‌؟

بگفتم بلی‌، پیشم آورد رود

از او بستَدَم رود عاشق‌نواز

ز بی‌سازی‌اش پرده بستم به ساز

سر زخمه بر رود بگماشتم

سرودی فریبنده برداشتم

درآوردم او را به بانگ و خروش

چو دیگی که از گرمی آید به جوش

گهی خورد ریحانی‌یی زان سفال

گهی کوفت پایی به امید مال

زدم زخمه‌ای چند زنگی‌فریب

برون بردم از جان زنگی شکیب

حریفانه با من درآمد به کار

چو سرمست شد کرد راز آشکار

که امشب در این کاخ‌ِ ویرانه‌رنگ

به امید مالی گرفتم درنگ

دگر زنگی‌یی هست همزاد من

که مِی خوردنش نیست بی‌یاد من

یکی گنج‌دان یافتیم از نهفت

که هیچ اژدها‌ییش بر سر نخفت

مگر ما‌، که هستیم چون اژدها

ز دل کرده آزرم هر کس رها

بوَد سالی اکنون کزان کان گنج

خوریم و نداریم خود را به رنج

من اینجا نشستم چنین بی‌همال

دگر زنگیی رفته جویای مال

ز گنجینهٔ آن همه سیم و زر

همانا که یک پشته مانده دگر

چو امشب رسیدی تو مهمان ما

روان است حکم تو بر جان ما

به شرطی که چون آید آن ره‌نورد

کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد

تو در کنج کاشانه پنهان شوی

شکیبنده چون شخص بیجان شوی

که من در دل آن دارم ای هوشمند

که آن اژدها را رسانم گزند

هر آن گنج کارَد به تنها برم

به کنجی نشینم به تنها خورم

تو را نیز از آن قسمتی بامداد

دهم تا دلت گردد از گنج شاد

من و زنگی اندر سخن گرم‌ ِ رای

که ناگه به گوش آمد آواز پای

ز جا جستم و در خزیدم به کنج

گهی خار در خاطر‌م گه ترنج

درآمد سیه‌چهره‌ای چون زگال

به پشت اندر آورده یک پشته مال

نهادش به سختی ز گردن به زیر

بر و گردنی سخت چون تند شیر

از آن پیش کان پشته را باز کرد

یکی نیمه زان شوربا باز خورد

نگه کرد همزاد او خفته بود

همان کرد با او که او گفته بود

بزد تیغ پولاد بر گردنش

سرش را بیفکند در دامنش

من از بیم از آنان که افتم ز پای

دگر‌باره خود را گرفتم بجای

چو زنگی سر یار خود را برید

تنش را به خنجر ز هم بردرید

یکی نیمه در بست و بر زد به دوش

برون رفت و من مانده بی‌عقل و هوش

پس از مدتی کان برآمد دراز

نگه کردم آمد دگر باره باز

دگر نیمه را همچنان کرد خرد

به آیین پیشینه در‌بست و برد

چو دیدم که هنجار او دور بود

شب از جمله شب‌های دیجور بود

بدان گنج‌، پویان شدم چون عقاب

سوی پشتهٔ مال کردم شتاب

به پشت اندر آوردم آن پشته را

چو زنگی دگر زنگی کشته را

وزان شوربا ساغری گرم‌جوش

ربودم سوی خانه رفتم خموش

چنان آمدم سوی ایوان خویش

که جز دولتم کس نیفتاد پیش

چو در خانه رفتم به نیروی بخت

نهادم ز دل بار و از پشت رخت

به گوش آمد آواز نوزاد من

وزان شاد‌تر شد دل شاد من

به زن دادم آن شوربا را‌ بخوَرد

پس از صبر کردن بسی شکر کرد

ز فرزند فرخنده دادم خبر

پسر بود و باشد پسر تاج سر

گشادم گره رخت سربسته را

به مرهم رساندم دل خسته را

چه دیدم‌؟ یکی گنج کانی در او

ز یاقوت و زر هر چه دانی در او

به گنجی چنان، کان ِگوهر شدم

وزان شب چو دریا توانگر شدم

به فرزند فرخ دلم شاد گشت

که با گوهر و گنج همزاد گشت

همه مال من زان شب آمد پدید

که شب با گهر بُد گهر با کلید

چنین بود گوینده را سرگذشت

سخن کامد آنجا ورق در نوشت

شه از وقت مولود فرزند او

خبر جُست و از حال پیوند او

شد آن گوهری مرد و از جای خویش

نمودار آن طالع آورد پیش

شه آن نسخه را هم بدانسان که بود

به والیس دانا فرستاد زود

که احوال این طالع از هر چه هست

چنان کن که ز اختر آری به دست

بد و نیک او را نهانی بجوی

چو یابی نهان آشکارا بگوی

چو آمد به والیس فرمان شاه

سوی اختران کرد نیکو نگاه

نظر کردن هر یکی باز‌جُست

شد احوال پوشیده بر وی درست

نبشت و فرستاد از آنجا که دید

نه ز آنجا که از کس حکایت شنید

چو شه نامهٔ حکم والیس خواند

در آن حکم‌نامه شگفتی بماند

نمودار طالع چنان کرده بود

از آن نقش‌ها کز پس پرده بود

که این بانوا نانوا زاده‌ای‌ست

که از نور دولت نواداده‌ای‌ست

به بی‌برگی از مادر انداخته

چو زاده‌، فلک برگ او ساخته

پدر گشته فرّخ ز پرواز او

توانگر ز پیروزی راز او

همانا که چون زاده باشد بجای

نهاده بوَد بر سر گنج پای

ز غیرت شه آمد چو دریا به جوش

لُطُف کرد با مرد گوهر‌فروش

پس آنگاه بسیار بنواختش

یکی از ندیمان خود ساختش