گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظامی

اولین شخص گفت با بهرام

کای شده دشمن تو دشمن کام

راست‌روشن به زخم‌های درشت

در شکنجه برادرم را کشت

وانچه بود از معاش و مَرکب و چیز

همه بستد حیات و حشمت نیز

هرکس از خوبی و جوانی او

سوخت بر غبن زندگانی او

چون من انگیختم خروش و نفیر

زان جنایت مرا گرفت وزیر

کاو هواخواه دشمنان بوده‌ست

تو چنینی و او چنان بوده‌ست

غوری‌یی تند را اشارت کرد

تا مرا نیز خانه غارت کرد

بند بر پای من نهاد به زور

کرد بر من سرای را چون گور

آن برادر به جور جان برده

وین برادر به دست و پا مرده

کرده زندانی‌ام‌، کنون سالی‌ست

روی شاهم خجسته‌تر فالی‌ست

شاه را چون ز گفت‌ِ آن مظلوم

آنچه دستور کرد شد معلوم

هر چه دستور ازو به غارت برد

جمله با خونبها بدو بسپرد

کردش آزاد و دلخوشی دادش

بر سر شغل خود فرستادش

کرد شخص دوم دعای دراز

در زمین بوس شاه بنده‌نواز

گفت باغیم در کیایی بود

که‌‌آشناییش روشنایی بود

چون بساط بهشت سبز و فراخ

کله بر کله میوه‌ها بر شاخ

در خزان داده نوبهار مرا

وز پدر مانده یادگار مرا

روزی از راه آتشین داغی

سوی باغ من آمد آن باغی

میهمان کردمش به میوه و می

میهمانی سزای خدمت وی

هر چه در باغ بود و در خانه

پیش او ریختم به شکرانه

خورد و خندید و خفت و آرامید

وز شراب آنچه خواست آشامید

چون زمانی به گرد باغ بگشت

خواست کز عشق باغ گیرد دشت

گفت بر من فروش باغت را

تا دهم روشنی چراغت را

گفتم این باغ را که جان منست

چون فروشم‌؟ که عیش‌دان منست

هرکسی را در آتشی داغی‌ست

من بیچاره را همین باغی‌ست

باغْ پندار کان‌ِ توست مدام

من تو‌را باغبان نه‌، بلکه غلام

هر گهی کافتدت به باغ شتاب

میوه خور باده نوش بر لب آب

و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی

پیشت آرم به دست سیم‌تنی

گفت ازین در گذر بهانه مساز

باغ بفروش و رَخت وا پرداز

جهد بسیار شد به شور و به شر

باغ نفروختم به زور و به زر

عاقبت چون ز کینه شد سرمست

تهمتی از دروغ بر من بست

تا بدان جرم از جنایت خویش

باغ را بستد از من درویش

وز پی آن که در تظلم گاه

این تظلم نیاورم بر شاه

کرد زندانی‌ام به رنج و وبال

وین سخن را کمینه رفت دو سال

شه بدو باغ داد و گشت آباد

خانه و باغ داد چون بغداد

گفت زندانی سوم با شاه

کای ترا سوی هرچه خواهی راه!

بنده بازارگان دریا بود

روزی‌ام زان سفر مهیّا بود

رفتمی گه‌گهی به دریا‌بار

سودها دیدمی در آن بسیار

چون شناسا شدم به دانایی

در بد و نیک در دریایی

لؤلؤ‌یی چندم اوفتاد به چنگ

شب‌ْچراغ‌ِ سَحر به رونق و رنگ

آمدم سوی شهر حوصله پُر

چشم روشن بدان علاقهٔ دُر

خواستم کان علاقه بفروشم

وز بها گه خورم گهی پوشم

چون وزیر ملک خبر بشنید

که‌‌آن‌ِ من بود عقد مروارید

خواند و از من خرید با صد شرم

در بها داشتم بسی آزرم

چونکه وقت بها رسید فراز

گونه گونه بهانه کرد آغاز

من بها خواستم به غصه و درد

او نیاورد جز بهانهٔ سرد

روزکی چندم از سیاه و سپید

عشوه بر عشوه داد و من به امید

واخر الامر خواند پنهانم

کرد با خونیان به زندانم

بر گناهم یکی بهانه شمرد

کان بها را بدان بهانه ببرد

عوض عِقد من که برد از دست

دست و پایم به عقده‌ها در بست

او ز من گوهر آوریده به چنگ

من ازو در شکنجه مانده چو سنگ

او دُر آورده در شکنج‌ِ کلاه

من صدف‌وار مانده در بن چاه

شد سه سال این زمان که در بندم

روی شه دیده دید و خرسندم

شه ز گنج وزیر‌ِ بد‌گوهر

گوهرش باز داد و زر بر سر

چهارمین شخص با هزار هراس

گفت کای درخور هزار سپاس

مطربی عاشقم غریب و جوان

بربطی خوش زنم چو آب روان

مهربان داشتم نوآیینی

چینی‌یی‌، بلکه درد بر‌چینی

مهرش از ماه روشنی برده

روز چون شب برابرش مرده

هیچ را نام کرده کاین دهن است

نوش در خنده کاین شکر‌شکن است

خوبی‌اش از بهار زیبا‌روی

خانه و باغ برده رویاروی

گله گیلی کشان به دامانش

سرو را لوح در دبستانش

در ولایت درم‌خریدهٔ من

وز ولینعمتان دیده من

برده رونق به تیز بازاری

تار زلفش ز مشک تاتاری

از من آموخته ترنم ساز

زدنش دلفریب و روح نواز

هر دو با یکدیگر به یک خانه

گرم صحبت چو شمع و پروانه

من بدو زنده‌دل چو شب به چراغ

او به من شادمان چو سبزه به باغ

روشن و راست همچو شمع از نور

راست‌روشن ز بنده کردش دور

شمع را در سرای خویش افروخت

دل پروانه را به آتش سوخت

چون بر آشفتم از جدایی او

راه جستم به روشنایی او

بند بر من نهاد خنداخند

یعنی آشفته را بباید بند

او عروس مرا گرفته به ناز

من به زندان به صد هزار نیاز

چار سال است کز ستمگاری

داردم بی‌گنه بدین خواری

شاه حالی بدو سپرد کنیز

نه تهی بلکه با فراوان چیز

بر عروسیش داد شیر‌بها

با عروسش ز بند کرد رها

شخص پنجم به شاه انجم گفت

کای فلک با چهار طاق تو جفت

من رئیس فلان رصد‌گاهم

کز مطیعان دولت شاهم

شده شغلم به کشور آرایی

حلقه در گوش من به مولایی

داده بود ایزدم به دولت شاه

نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه

از پی جان درازی شه شرق

کردم آفاق را به شادی غرق

از دعا زاد راه می‌کردم

خیری از بهر شاه می‌کردم

خرم و تازه‌، شهر و کوی به من

اهل دانش نهاده روی به من

دادم از مملکت‌فروزی‌ِ خویش

هر کسی را برات روزی خویش

تنگدستان ز من فراخ درم

بیوگان سیر و بیوه زادان هم

هر که زر خواست زرپذیر شدم

و آنکه افتاد دستگیر شدم

هیچ درمانده در نماند به بند

تا رهایی ندادمش ز گزند

هر چه آمد ز دخل دهقانان

صرف می‌شد به خرج مهمانان

دخل و خرجی چنانکه باید بود

خلق راضی ز من‌، خدا خشنود

چون وزیر این سخن به گوش آورد

دیگ بیداد را به جوش آورد

کدخدایی‌ام را ز دست گشاد

دست بر مال و ملک بنده نهاد

گفت کاین مال دست رنج تو نیست

بخشش تو به قدر گنج تو نیست

یا به اکسیر کوره تافته‌ای

یا به خروار گنج یافته‌ای

قسمت من چنانکه باید داد

بده ارنه سرت دهم بر باد

هر معیشت که بنده داشت تمام

همه بستد بدین بهانهٔ خام

و آخر کار دردمندم کرد

بندهٔ خود بُدم‌، به بندم کرد

پنج سال است تا در این زندان

دورم از خانمان و فرزندان

شاه فرمود تا به نعمت و ناز

بر سر ملک خویشتن شد باز

چون به شخص ششم رسید شمار

در سر بخت خود شکست خمار

کرد بر شه دعای پیروزی

کای ز خلق تو خلق را روزی

من یکی کُرد‌زاده لشگری‌ام

کز نیاگان خویش گوهری‌ام

بنده هست از سپاهیان سپاه

پدرم بود نیز بنده شاه

خدمت شاه می‌کنم به درست

پدرم نیز کرده بود نخست

از پی دشمنان شه پیوست

می‌دوم جان و تیغ بر کف دست

شاه نان پاره‌ای به منّت خویش

بنده را داده بُد ز نعمت خویش

بنده آن نان به عافیت می‌خوَرد

بر در شاه بندگی می‌کرد

خاص کردش وزیر جافی رای

با جفا هیچکس ندارد پای

بنده صاحب عیال و مال نداشت

بجز آن مزرعه منال نداشت

چند ره پیش او شدم به نفیر

کز برای خدای دستم گیر

تا عیاری به عدل بنماید

بر عیالان‌ِ من ببخشاید

یا چو اطلاقیان بی‌نانم

روزی‌یی نو کند ز دیوانم

بانگ برزد به من که خامش باش

رنگ خویش از خدنگ خویش تراش

شاه را نیست با کس آزاری

تا کند وحشتی و پیکاری

دشمنی بر درش نیامد تنگ

تا به لشگر نیاز باشد و جنگ

پیشهٔ کاهلان مگیر به‌دست

کار گِل کن که تندرستی هست

توشه گر نیست‌، بر زیاده مکوش

اسب و زین و سلاح را بفروش

گفتم از طبع دیو رای بترس

عجز من بین و از خدای بترس

منمای از کمی و کم رختی

من‌ِ سختی‌رسیده را سختی

تو همه شب کشیده پای به ناز

من به شمشیر کرده دست دراز

گر تو در ملک می‌زنی قلمی

من به شمشیر می‌زنم قدمی

تو قلم می‌زنی به خون سپاه

من زنم تیغ با مخالف شاه

مسِتان از من آنچه شه فرمود

گرنه فتراک شه بگیرم زود

گرم شد کز من این خطاب شنید

بر من‌ِ بی‌قلم دوات کشید

گفت کز ابلهی و نادانی

چون کلوخم به آب ترسانی

گه به زرقم همی‌کنی تقلید

گه به شاهم همی‌دهی تهدید

شاه را من نشانده‌ام بر گاه

نیست بی خط من سپید و سیاه

سر شاهان به زیر پای منست

همه را زندگی برای منست

گر تولا به من نکردندی

کرکسان مغزشان بخوردندی

این بگفت و دوات بر من زد

اسب و ساز و سلیح من بستد

پس به دژخیم خونیان دادم

سوی زندان خود فرستادم

قرب شش سال هست بلکه فزون

تا دلم پر غم است و جان پر خون

شاه بنواختش به خلعت و ساز

جاودان باد شاه بنده‌نواز

چون لبش را به لطف خندان کرد

رسم اقطاع او دو چندان کرد

هفتمین شخص چون رسید فراز

بر لب از شکر شه کشید طراز

گفت من‌که از جهان کشیدم دست

زاهد‌ی رهرو‌م خدای‌پرست

تنگدستی فراخ‌دیده چو شمع

خویشتن سوخته برابر جمع

عاقبت را جریده بر خوانده

دست بر شغل گیتی افشانده

از همه خورد و خواب بی بهرم

قائم اللیل و صائم الدهرم

روز ناخورده‌، کاب و نانم نیست

شب نخفته‌، که خان و مانم نیست

در پرستش‌گهی گرفته قرار

نیستم جز خداپرستی کار

هر که را بنگرم‌، رضا جویم

هر که یاد آرمش دعا گویم

کس فرستاد سوی من دستور

خواند و رفتم مرا نشاند از دور

گفت بر تو مرا گمان بد است

گر عذابت کنم بجای خوَد است

گفتم ای سیّدی‌! گمان تو چیست‌؟

تا به ترتیب تو توانم زیست‌

گفت‌: «‌می‌ترسم از دعای بدت

مرگ می‌خواهم از خدای خودت

کز سر کین‌وری و بدخویی

در حق من دعای بد گویی

زان دعای شبانه شبگیری

ترسم افتد بدین هدف تیری

پیشتر زان کز آتش کینت

در من افتد شرار نفرینت

دست تو بندم از دعا کردن

دست تنها نه‌، دست با گردن‌»

زیر بندم کشید و باک نداشت

غم این جان دردناک نداشت

هفت سالم درین خراس افکند

در دو پایم کلید و داس افکند

بند بر دست من کمند زده

من بر افلاک دست بند زده

او فرو بسته از دعا دستم

من بر او دست مملکت بستم

او مرا در حصار کرده به فن

من بر ایوان او حصار شکن

چون خدایم به رفق شاه رساند

خوشدلی را دگر بهانه نماند

شاه در بر گرفت زاهد را

شیر کافر‌کُش‌ِ مجاهد را

گفت‌ جز نکته‌ای که ترس خداست

راست‌روشن نگفت چیزی راست

لیک دفع دعا چنان نکنند

حکم زاهد چو رهزنان نکنند

آن‌که آن بد به جای خود می‌کرد

خویشتن را دعای بد می‌کرد

تا دعای بدش به آخر کار

هم سر از تن ربود و هم دستار

از تر و خشک هر چه داشت وزیر

گفت با زاهد آنِ توست بگیر

زاهد آن فرش داده را بنوَشت

زد یکی چرخ و چرخ‌وار بگشت

گفت از این نقدها که آزادم

بهترم دِه که بهترت دادم

رقص برداشت بی‌مقطّع ساز

آن‌چنان‌شد که کس ندیدش باز

رهروان آنگه آنچنان بودند

کز زمین سر بر آسمان سودند

این گروه ار چه آدمی نسبند

همه دیوان آدمی لقبند

تا مِی‌ پخته یافتن در جام

دید باید هزار غورهٔ خام

پخته آنست کز چنین خامان

برکشد جیب و درکشد دامان